خاطره ای از قول یک زن امدادگر جنگ:

خونریزی شدیدی داشت.داخل اتاق عمل دکتر اشاره کرد چادرم را در بیاورم

تا راحت تر مجروح را جابه جا کنم.

گوشه چادرم و گرفت بریده بریده گفت:

من دارم میرم تا تو چادرت و در نیاری...

چادرم توی مشتش بود که شهید شد...



تاريخ : پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:شهید گمنام,حاج علی جزمانی,, | 10:25 | نویسنده : نازنین |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد